memoRies
memoRies

memoRies

تقریبا همه چیز حل شده 

فقط اثراتش روی من مانده... 

دیشب ک شب قدر بود یک نفر رو که خیلی اشکمو در اورده بود بخشیدم 

همیشه میگفتم عممممرا  

باید سزای کاراشو ببینه... 

 

ولی دیشب به خاطر خودم اینکارو کردم

چند روز پیش فندق داشت از سر و کولم بالا میرفت بازی میکرد و غش غش میخندید واسه خودش حرف هم میزدو...اینا...که یهو فرمودن "خاله شیما دوست داشت" !!!!!!! 

اولین باری بود که میگفت 1 نفر رو دوست داره:)))))))))) 

 

یه همچین خاله ای ام من:)) 

 

فدای فندق عزییییییییییییییییییییز:))) 

 

وقتی بهش میگم میدونی چقد عزیز خاله ای؟؟؟؟؟؟؟میگه 

دوو تا 

 

دیگه حداکثر از نظر فندق 2تاس

عطوفت...

جدیدا طبقه پایینمون مارمولک زیاد شده 

مامانم اصن نمیترسته و فرطی از هستی ساقطشون میکنه!! 

دیروز بعدازظهر ک اومد بالا گفت دو باره مارمولک دیدم تو پله کشتمش 

نیم ساعت بعد زده زیر خنده ک همچین کفش زدم روش چشمش افتاد بیرون!!!باز غش کرده از خنده 

منو بگی تا 2 ساعت بعدش داشتم اوق میزدمممممممم 

بعدش بابام دعواشون شده بهش میگه 

اوی مثل اون جوری میزنمت چشمت بیوفته بیرونااااااا 

حواست باشه 

اعصاب منو بهم نریز  

یه چنگک هم دسش بود گفت الان اینو فرو میکنم تو حلقتتتتت گمشووووو بیرم

 

پدر هم همچون موش ابکشیده ای فرار را بر قرار ترجیح دادن 

 

واقعا تو همچین خونواده ای همین سیب زمینی هم ک شدم معجزه بوده والا

بغض

بعضی وقتا دوس دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پائینو اشکامو پاک کنه. دستمو بگیره و بگه: 

آدما اذیتت میکنن؟؟ بیا بریم...