عطوفت...

جدیدا طبقه پایینمون مارمولک زیاد شده 

مامانم اصن نمیترسته و فرطی از هستی ساقطشون میکنه!! 

دیروز بعدازظهر ک اومد بالا گفت دو باره مارمولک دیدم تو پله کشتمش 

نیم ساعت بعد زده زیر خنده ک همچین کفش زدم روش چشمش افتاد بیرون!!!باز غش کرده از خنده 

منو بگی تا 2 ساعت بعدش داشتم اوق میزدمممممممم 

بعدش بابام دعواشون شده بهش میگه 

اوی مثل اون جوری میزنمت چشمت بیوفته بیرونااااااا 

حواست باشه 

اعصاب منو بهم نریز  

یه چنگک هم دسش بود گفت الان اینو فرو میکنم تو حلقتتتتت گمشووووو بیرم

 

پدر هم همچون موش ابکشیده ای فرار را بر قرار ترجیح دادن 

 

واقعا تو همچین خونواده ای همین سیب زمینی هم ک شدم معجزه بوده والا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد