memoRies
memoRies

memoRies

اندر حکایت قاسم...

پریروز رفتم پیش قاسم 

اول که نمیدونسم 3ونیم باز میشه کلی تو گرما نشستیم 

همه چسبیده بودن به در من خیلیی ریلکس نشسته بودم میگفته اینا که واسه اون وقت نمیخوان  

خواهر چشمت روز بد نبینه  

5دقیقه هم توی صف نبودم نوبتم شد20ام!!! 

هر کی اومد واسه اون وقت میخواست فکر نمیکردم اینقدر مردم مشکلا داشته باشن 

خلاصه 2ساعتی بیکار بودم میخواسم کلی برم ددردودور که یه خانمه ای که عروسش مشکل داش مثل حلزون چسبیده بود به من 

هیچی دیگه....من سردم شده بود 

ابریزش بینی 

سردرد 

اصن یه وضی.... 

دیگه نزدیکای 6 رفتم بالا همین که اومدم بپرسم نوبتم شده یا نه پسر عموی عزیز رو دیدم 

میخکوب شدم 

اخه خیلی خیلی دهن لقه 

دیگه مرد تا این حد خار و خاله زنک ندیده بودم به خدا

خلاصه 2ساعتی بیکار بودم میخواسم کلی برم ددردودور که یه خانمه ای که عروسش مشکل داش مثل حلزون چسبیده بود به من 

هیچی دیگه....من سردم شده بود 

ابریزش بینی 

سردرد 

اصن یه وضی.... 

دیگه نزدیکای 6 رفتم بالا همین که اومدم بپرسم نوبتم شده یا نه پسر عموی عزیز رو دیدم 

میخکوب شدم 

اخه خیلی خیلی دهن لقه 

دیگه مرد تا این حد خار و خاله زنک ندیده بودم به خدا 

خلاصه به خاطر حضور اون 45 دقیقه روی پا وایسادم 

بالاخره نوبتم شد 

مثل برج زهر مار رفتم تو اتاق

_شیماخانم حالت خوبه؟ 

ـخوبم(با لبخند زورکی) 

 ـبهتر شدی؟ 

ـ فرقی نکردم 

ـ مشکلت چیه؟ 

ـ همونایی که اوندفعه گفتم  

ـ خوب بازم بگو 

ـ خوب گفتم دیگه... 

ـ الکی نگو خوبم  فک کن 

ـ خوب چی بگم (همراه با بغضی کوچک...)

ـ همونایی دفه پیش گفتی 

ـ 

ـدوست نداری حرف بزنی؟؟ 

(میخواسم بگم مرتیکه کور بودی اون دفعه نیمساعت داشتم ابغوره میگرفتم ؟؟؟؟بگم که چی بشه؟؟) 

ـ نه نه اخه اینارو بهتون گفتم 

ـ وقتی دکترت ازت میخواد دو باره بگی باید بگی 

 ـ خوب همه چیز و گفتم تو پروندمم نوشتین 

 ـ خوب...(دیگر قانع شد و در مورد داروهام صحبت کرد)

نظرات 2 + ارسال نظر
. شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:42 ق.ظ

قاسم کیه ؟

دکترمه

. شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ب.ظ

دکتر چی ؟

متخصص اعصاب و روان
همون روانپزشک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد